پایگاه خبری تحلیلی تیتربرتر

تقویم تاریخ

امروز: شنبه, ۰۸ ارديبهشت ۱۴۰۳ برابر با ۱۸ شوّال ۱۴۴۵ قمری و ۲۷ آوریل ۲۰۲۴ میلادی
سه شنبه, ۳۰ آبان ۱۴۰۲ ۰۱:۵۰
۰
۰
نسخه چاپی

محمد توسط نیروهای داعش به شهادت رسید /سخت از ما دل کند و آسان دل داد

محمد توسط نیروهای داعش به شهادت رسید /سخت از ما دل کند و آسان دل داد

ایرنا نوشت: همسر شهید «تقی ارغوانی» از مدافعان حرم می‌گوید: روزی که او می خواست به سوریه برود دوستانش ۱۰ بار در خانه را زدند، تقی می‌گفت صبر کنید، دلش نمی‌آمد، برود خیلی‌ها فکر می‌کنند دل کندن از خانواده برای شهدا آسان است اما آنها عاشق‌تر از دیگران هستند.


تقی ارغوانی معروف به محمدتقی سال ۱۳۵۳ در زنجان به دنیا آمد اما ساکن منطقه ۲۱ تهران بود. وی در شهرداری تهران به عنوان روابط عمومی، فیلمبردار و عکاس مشغول به کار و خبرنگار و عکاس افتخاری خبرگزاری قرآن (ایکنا) بود، محمد که در بسیج و مسجد وردآورد نیز فعالیت داشت، با اوج جنایات داعش تصمیم گرفت به سوریه برود.

لیلا رجب همسر این شهید مدافع حرم در گفت و گو با خبرنگار فرهنگی ایرنا در بیان خاطراتش از محمد چنین نقل می کند: بار اولی که همسرم درخواست داد به سوریه برود من پذیرفتیم چون فوق العاده زرنگ بود و من مطمئن بودم برای او اتفاقی پیش نمی‌آید، او رفت و بازگشت. بار دوم با توجه به خاطراتی که تعریف می‌کرد، متوجه شدم این جنگ تا چه حد خطرناک است به همین دلیل با رفتن او مخالفت کردم. هر کس هم به ما می رسید، می گفت جان او تا این حد بی ارزش است که با پول آن را معاوضه می کنید، در صورتی که اگر اینجا می ماند با اضافه کار حقوقش بیش از یک رزمنده داوطلب بود.

یک شب خیلی اصرار کرد که خانم اگر اجازه بدهی من یکبار دیگر بروم. بر سرش داد کشیدم گفتم اجازه نمی‌دهم؛ او کوتاه آمد گفت اگر راضی نباشی نمی‌روم. رضایت شما برای من مهم است. ناراحت نباش و حرص نخور، بخواب. آن شب من در خواب دیدم به حرم حضرت زینب (س) حمله شده است و با لودر و بولدوزر آنجا را خراب می کنند و صدای انفجار می‌آمد. من جیغ می زدم و با دست به صورتم می زدم؛ بدون درد گوشت صورتم زیر ناخن‌هایم می‌رفت. بعد خانمی با لباسی به رنگ مشکی و سبز خاک آلود به من نزدیک شد و دستهایم را گرفت و گفت که چرا بی قراری می کنی، برای اینکه این حرم سرپا بماند باید جان بدهید. بعد از خواب پریدم. محمد برای من یک لیوان آب آورد. به او گفتم فردا دنبال کارهای اعزامت برو، نمی توانم نگهت دارم چون اگر بمانی ممکن است جور دیگری از دست بروی. با اینکه اطمینان داشتم او شهید می شود رضایت دادم به جبهه برود و ۱۸ روز پس از اعزام به شهادت رسید.

گفتم یا خواب من درست است یا نه، یکجور امتحان پس دادن است و یا یکسری چیزها وجود دارد که من نمی دانم، البته جدا شدن برای او سخت تر از من بود. چون روزی که می خواست برود دوستانش ۱۰ بار درخانه را زدند. او می گفت صبر کنید. دلش نمی آمد از خانه بیرون برود. خیلی ها فکر می کنند دل کندن از خانواده برای شهدا آسان است اما آنها عاشق تر از دیگران هستند تا دم در می رفت و می گفت الان می آیم؛ دوستانش کلافه شده بودند منم به شوخی گفتم: « برو دیگه چرا نمیری».

او برای رفتن پا پا می کرد گفت که لیلا از من چیزی نمی خواهی گفتم یک خواسته دارم، گفت: هر چه بگویی به جان خریدارم، شفاعت می خواهی. گفتم نه آن که جای خود را دارد ولی در همان فضای کوچک خانه گفتم یکبار بگرد من تو را ببینم، دستانش را باز کرد یک دور وسط خانه چرخید. بعد من کفشش را جلوی پاهایش گذاشتم، همدیگر را در آغوش گرفتیم و او از خانه بیرون رفت. وقتی سر کوچه رسید پشت سر او آب ریختم و برای آخرین بار او را ایستاده دیدم، تقریبا هر روز با من تماس می‌گرفت. آخرین بار دو روز قبل از عملیات چهار بار پشت سر هم با من تماس گرفت؛ در حال لباس شستن بودم. بر خلاف بعضی ها که نمی‌توانند جلوی دیگران ابراز علاقه کنند او جلوی همه علاقه اش را ابراز می کرد. من هی می آمدم تلفن را بر می داشتم او می گفت: «دوست دارم، عاشقتم» بار چهارم که تماس گرفت اعتراض کردم گفتم محمد جان اینقدر زنگ نزن دستم بنده، برای آخرین بار با صدای بلند گفت که عاشقتم دیونه، دوست دارم مواظب خودت باشد من تلفن را قطع کردم اینجا هم آخرین باری بود که صدایش را شنیدم.

نحوه آشنایی و ازدواج

محمد در مراسم دختر عمه من فیلمبردار بود، آنجا همدیگر را دیدیم. او آدرس خانه ما را از دختر عمه ام گرفت و به خواستگاری آمدند، ما فارس و آنها آذری زبان بودند و از لحاظ فرهنگی با هم متفاوت بودیم اما با پیگیری های محمد این وصلت سر گرفت.

زندگی شاد در خانه ۲۰ متری

ما در یک خانه ۲۰ متری قدیمی در طبقه بالای خانه پدر همسرم زندگی می کردیم. آنها در طبقه پایین بودند اما به خاطر فرسودگی مجبور شدند آنجا را ترک و یک خانه اجاره کنند. با اینکه ما ثروتمند نبودیم اما زندگی خوبی داشتیم و با هم خوش و شاد بودیم، حقوق کارمندی محمد با برکت بود و کفاف زندگی را می داد. هیچ وقت محتاج کسی نشدیم حتی برخی اوقات به دیگران کمک می کردیم و هر وقت تعطیلی پیش می آمد به ساده ترین شکل ممکن به مسافرت می رفتیم.

دوست داشت محمد صدایش بزنم

اسم همسرم در شناسنامه تقی بود اما در خانواده او را محمد تقی صدا می کردند، می‌گفت دوست دارم شما طوری مرا صدا بزنید که کسی صدا نکرده است من هم به خواست او محمد صدایش می زدم.

محمد توسط نیروهای داعش به شهادت رسید /سخت از ما دل کند و آسان دل داد

اخلاق و منش شهید ارغوانی

محمد خوش اخلاق، فوق العاده مهربان، شوخ طبع و خانواده دوست بود، هرکاری از دستش بر می‌آمد برای دیگران انجام می داد حتی اگر آن فرد با او دشمن بود.

ما از لحاظ افکار با هم متفاوت بودیم اما از نظر اعتقادی مشکلی با هم نداشتیم، شاید یکسری جاها ناسازگاری از سوی من بود اما او تلاش می کرد که بدون بی احترامی مشکل را حل کند.

وقتی ازدواج کردیم چادری بودم. همسرم بعد از ازدواج گفت اگر چادر را دوست نداری، آن را کنار بگذار! من هم دیگر چادر سر نکردم. او اعتقادات خودش را داشت و من هم عقاید خودم را. من مانتوی جلوباز می‌پوشیدم و همیشه شالی سرم بود که حجم کمی از سرم را می‌پوشاند. همین‌مساله هم باعث شد خیلی‌ها با من و او به مشکل بخورند؛ آنها می گفتند که چرا همسر کسی که بسیجی است و بیشتر وقتش را در مسجد و پایگاه می‌گذراند باید این‌گونه باشد. ما کلاً سخت نمی‌گرفتیم و راحت بودیم. خیلی ها فکر می کنند افرادی که شهید می شوند استثنا هستند در صورتی که اینگونه نیست محمد از آن‌هایی نبود که همیشه نماز اول وقت می‌خواندند و وضو دارند اما نه حق کسی را خوردیم و نه دل کسی را شکستیم.

بستنی دادن به اهالی وردآورد به خاطر امیرحسین

شاید کلیشه ای باشد اما ما خاطره بدی از ۱۴ سال زندگی مشترکمان نداریم. از اول همدیگر را دوست داشتیم و به مرور زمان عاشق هم شدیم او بسیار عاشقانه تر از من رفتار می کردم. محمد یک پدر نمونه بود چون همیشه با پسرم امیرحسین بازی می کرد حتی زمان هایی که بسیار خسته بود.

شیرین ترین خاطره من مربوط به تولد امیرحسین است. برای من فرقی نمی کرد فرزندمان پسر یا دختر باشد اما آذری زبان ها بسیار پسر دوست هستند. محمد هم از این قائده مستثنی نبود، وقتی پسرم به دنیا آمد قبل از اینکه من به خانه برسم او کل اهالی وردآورد را بستنی داد و گفته بود خدا به من یک پسر داده، این جز بامزه‌ترین خاطرات من است.

لباس نو نمی پوشید تا فقرا ناراحت نشوند

هر دو ما شوخ طبع بودیم. خیلی وقت ها به ظاهر و نحوه لباس پوشیدن او ایراد می گرفتم، برخی از کسانی که با روحیات ما آشنا نبودند به او می گفتند ناراحت نمی شوی با تو اینگونه صحبت می کند یا طوری که به او احترام می‌گذاری محترمانه با تو برخورد نمی‌کند، گفت که همه زندگیم و لذتش به این است که لیلا با من اینگونه برخورد می کند. اگر یک روز اینگونه برخورد نکند انگار من مریضم. گفتن این جمله برایم جالب بود.

بسیار ساده پوش بود. برایش لباس نو می خریدم که عید بپوشد اما او دوباره لباس کهنه اش را می پوشید وقتی از او علت اینکار را می پرسیدم می گفت شاید کسی پول نداشته باشد برای خودش لباس نو بخرد. من را ببیند ناراحت شود، من مهم نیستم تو و امیر لباس نو بپوشید کفایت می‌کند.

نحوه اطلاع یافتن از شهادت

محمد طبق گفته دوستانش پنجشنبه ۲۲ بهمن حوالی ۱۰ صبح به شهادت رسید. اما خبر را شنبه به ما دادند. شنبه پسرم را از خواب بیدار کردم تا به مدرسه برود. من هم بعد از انجام دادن کارهای خانه به خاطر سردرد مسکن خوردم و خوابیدم؛ حدود ۱۰ صبح با تلفن همراه من تماس گرفته شد تا خبر شهادت همسرم را بدهند. اما من متوجه تماس نشدم. بعد با دختر عموی محمد تماس گرفتند و گفتند او شهید شده است اما او به من گفت همسرم زخمی شده است ولی من باور نکردم، با برادرش تماس گرفتم. گفت می آیم دنبالت و تو را منزل مادرم می برم. من هم سریع مانتو جلو باز و شال را سرم کردم و از خانه بیرون آمدم. وقتی برادرش را دیدم از چهره اش متوجه شدم، محمد شهید شده است. داخل کوچه روی زمین افتادم و جیغ زدم؛ همسایه ها مرا بلند و سوار بر ماشین کردند. وقتی جلوی در خانه مادر همسرم رسیدم دیدم دوستانش در حال چسباندن بنر هستند و اینگونه مطمئن شدم محمد شهید شده است.

شهادت

تقی (محمد) ۲۲ بهمن سال ۱۳۹۴ در سن ۴۱ سالگی درروستای حوبر در جنوب شهر حلب از کشور سوریه در نبرد با نیروهای د اعش به شهادت رسید.

۲۷۲۱۹




+ 0
مخالفم - 0
نظرات : 0
منتشر نشده : 0

شما هم می توانید دیدگاه خود را ثبت کنید



کد امنیتی کد جدید

تمام حقوق مادی و معنوی این پایگاه محفوظ و متعلق به سایت تیتربرتر می باشد .
هرگونه کپی و نقل قول از مطالب سايت با ذكر منبع بلامانع است.

طراحی سایت خبری