به گزارش تیتربرتر؛ بیماری های صعب العلاج در زندگی این سالهای مردم به سرعت در حال افزایش هستند و جان خیلی از عزیزنان را می گیرند یکی از این عزیزان حمیدرضا صدر است که همه ما با اخلاق خوب و کارشناسی عمیق ورزشی با جان و دل به او گوش می دادیم و مخاطب زیادی را به خود جذب می کرد او علاوه بر این که کارشناسی فوتبال و ورزش را انجام می داد در سینما هم دستی بر نقد و .. داشت.
در پایان این خبر می توانید ویدئو صحبت های مرحوم حمیدرضا صدر درباره مرگ را ببینید.
پس از درگذشت این نویسنده خلاق و با مخاطب بر آن شدیم مصاحبه ای از همسرشان را به نگارش در بیاوریم.
امروز صبح خبر درگذشت حمیدرضا صدر دنیای ورزش را غمگین کرد او بر اثر بیماری سرطان درگذشت همسر این نویسنده مهرزاد دولتی نیز در سالهای اخیر با بیماری ها متعددی مواجه شده که خبر درگذشت همسرش غم سنگینی بر دلش گذاشته است.
مهرزاد دولتی پس از درگذشت حمیدرضا صدر

مهرزاد دولتی که از شانزده سالگی با یک غده مشکوک در گردنش روبرو شده که با یک عمل ساده درمان شده و بیست سال بعد، بیماری دوباره از همان ناحیه به او حمله کرده ولی سخت تر و مهیب تر که این بار با توان بیشتری روبروی بیماری اش ایستاده و کم نیاورده است. با این حال نوع نگاه این بانو به خود زندگی ، تجربه زیبایی است از دوباره دیدن تمام فرصت هایی که در عین بی خیالی آن ها را از دست می دهیم.
مهرزاد دولتی هنرمندی است که آمریکا تحصیل کرده است و پس بازگشت از آمریکا سال های زیادی به درس دادن نقاشی در دانشگاه الزهرا پرداخته است. او همسر حمیدرضا صدر، استاد دانشگاه و پژوهشگر سینما و فوتبال است، که خودش تمام دوران کودکی و جوانی اش را با ترس از سرطان گذرانده و به خاطر سابقه وراثتی این بیماری، همیشه انتظار کشیده سرطان به سراغش بیاید ولی همسرش به این بیماری دچار شد تا نگاه او را هم به زندگی تغییر بدهد.
از شروع بیماری ات بگو.
در کودکی و نوجوانی می شود گفت بیش فعال بودم. مدام ورزش می کردم: شنا و پرش. اصلا آرام و قرار نداشتم. والیبال بازی می کردم و چند بار حین ورزش با کمر زمین خوردم و به مهره های پشتم آسیب زدم. شانزده ساله بودم که نخستین ضربه مهلک را دریافت کردم. اولش کوچک بود اما عملا غده ای بود که بزرگ می شد و بزرگ تر. حوالی سال 1354 بود. همیشه مورد توجه خانواده و خصوصا پدرم بودم. او خیلی سریع اقدام کرد و با مادرم رفتم لندن و عمل کردم. گفتند دیگر با مشکلی روبرو نخواهم شد. به ایران برگشتم و چند سال بعد با برادر کوچکم از ایران رفتیم آمریکا. نمی دانستم به خاطر گلویم باید تحت نظر باشم. مادرم بیشتر آن طرف بود ولی من خیلی دلتنگ پدرم بودم. بیست و یک ساله بودم. سال 1359 به ایران آمدم و بعد جنگ شد و من ماندم. البته بابت این اتفاق خیلی خوشحالم. از این که ده سال آخر عمر پدرم را کنارش بودم. بعد رشته تحصیلی ام را تغییر دادم. در آمریکا داروسازی می خواندم ولی این جا رشته نقاشی را انتخاب کردم.
چرا به ایران برگشتی؟ چرا همان داروسازی را ادامه ندادی؟
در دوران انقلاب ایران نبودم. وقتی آمدم فضا عوض شده بود و احساس کردم برخلاف حال و هوای ظاهری می توان از هنر حرف زد. از بچگی نقاشی می کردم. مادرم می گفت همیشه مداد رنگی همراهت بود. این علاقه در وجودم ریشه داشت ولی فکر می کردم حساب علاقه از رشته تحصیلی جداست.
داستان سرطان کی در زندگی ات جدی شد؟
بعد از بیست سال که از عمل اول گردنم گذشته بود و پدر هم فوت کرده بود، تصادفا متوجه شدم غده ای در گردنم بوده بزرگ شده. در تمام این مدت من پرتحرک وهیجانی و عصبی و بیش فعال بودم و تمام این ها اثر آن غدّه ای بود که در گردنم بوده ولی فکر می کردم این ها برتافته از طبع من است، در حالی که به دلیل فشاری بوده که روی غدّه تیروئید می آمده.
مطالب مرتبط:
چطور متوجه شدی بیماری ات ریشه کن نشده؟
با مادرم رفته بودیم معاینه. دکتر استقامتی پس از معاینه گلویم گفت "چیزی که می بینم نشانه خوبی ندارد". دستور نمونه برداری داد و گفت " این آزمایش ها را سریع انجام بده". پزشک خیلی مسئولی بود.

مگر در این بیست سال تحت درمان نبودی؟
تحت درمان بودم، ولی متاسفانه در ایران قرصی به نام لووتیروکسین سدیم وجود دارد که معمولا برای همه به یک اندازه دوز درمان می دهند. در صورتی که دوز درمانی باید متناسب با شرایط بیمار باشد. به همین دلیل اصلا می خواستم در رشته داروسازی تحصیل کنم و برگردم تا شاید بتوانم کار تحقیقی انجام بدهم.
چطور از وخامت بیماری ات با خبر شدی؟
زنگ زدند جواب آزمایش ها حاضر است. نتیجه نمونه برداری را خواندم گفتم اشتباه شده. گفتم این نتایج به من تعلق ندارد. ولی نتایج به من تعلق داشتند. خود من. دیگر چیزی یادم نمی آید. نفهمیدم چطور رانندگی کردم فقط خودم را جلوی در خانه دیدم. من و مادر و غزاله رفتیم دکتر و من شروع کردم انگلیسی با دکتر حرف زدن تا مادرم متوجه جریان نشود. دکتر همان جا گفت " بلافاصله باید عمل شوی".
واکنش همسرت چه بود؟
او همیشه تکرار کرده بود "در 35 سالگی خواهم مرد". خیلی از نزدیکانش حتی پدرش با ابتلا به سرطان زود فوت کرده بودند. ولی او از 35 سالگی گذر کرد و من دقیقا در 35 سالگی با سرطان مواجه شدم ، در همان 35 سالگی که او همیشه حرفش را می زد. رفتم سراغ دکتر الیاسیان .تنها بودم. در آن لحظات به همه چیز و همه کس فکر کردم. به همسرم، به غزاله ، به مادرم و فقط خوشحال بودم که پدرم فوت کرده و نیست که غصه بخورد. دکتر گفت "به همراهانت بگو بیایند". گفتم "تنها آمده ام، هر چه می خواهید به خودم بگویید" و او تکرار کرد باید جراحی بلافاصله انجام شود.
مهرزاد دولتی: زنگ زدند جواب آزمایش ها حاضر است. نتیجه نمونه برداری را خواندم گفتم اشتباه شده. گفتم این نتایج به من تعلق ندارد. ولی نتایج به من تعلق داشتند. خود من. دیگر چیزی یادم نمی آید. نفهمیدم چطور رانندگی کردم فقط خودم را جلوی در خانه دیدم. من و مادر و غزاله رفتیم دکتر و من شروع کردم انگلیسی با دکتر حرف زدن تا مادرم متوجه جریان نشود. دکتر همان جا گفت " بلافاصله باید عمل شوی".
در آن لحظات به چه چیزهایی فکر می کردی؟
فکر می کردم چه باید بکنم؟ چه خواهد شد؟ نکته این بود که اهمیتی نداشت تا حالا چی شده. در این موقعیت ها آینده اهمیت پیدا می کند تا گذشته. آینده و فقط آینده. رفتیم دکتر و همسرم به دکتر گفت "چقدر وقت داریم؟" و دکتر جواب داد "نمی دانم باید باز کنیم و ببینیم. اگر به لنف ها زده باشد باید همین طور باز کنیم و جلو برویم و حتی زیر بغل را بشکافیم". همسرم گفت "اگر این طور است نمی خواهم عمل شود. برویم سفر و بیشتر کنار هم باشیم". ولی دکتر بر لزوم عمل جراحی تاکید کرد. برگشتیم خانه. همه چیز عوض شده بود. همه چیز. نشستم با خودم خلوت کردم.به خودم گفتم الان این جا هستی، در نقطه صفر زندگی ات. با یک دخترپنج ساله و یک شوهر کم تحمل و مادری که شوهرش فوت کرده و سایر بچه هایش در خارج از کشور زندگی می کنند . تصمیم گرفتم اول از خودم آغاز کنم. شروع کردم خود را آرام کردن.
طی آن قضاوت کردن ها ، کجاها خودت را مقصر می دانستی؟
کتاب هایی خواندم که خیلی به من کمک کردند. مثل کتاب "شفای زندگی" نوشته لوییز هی ترجمه گیتی خوشدل که دوست همیشه همراهم زهره هوشمند نسخه ای از آن را به من داد. اکثر آن کتاب ها می گفتند هر بلایی که سر آدم ها می آید مقصر خودشان هم هستند و اشتباهات و سهل انگاری های شان موجب اتفاقاتی می شود.
چطور خودت را آرام کردی؟
در آن روزهای بیماری به خودم می گفتم به دنیا آمده ایم تا قدر لحظه لحظه زندگی را بدانیم. می گفتم همین که بتوانیم خودمان را درست کنیم شاهکار کرده ایم. همین که بتوانیم از خودمان مراقبت کنیم کار بزرگی انجام داده ایم. جسم انسان خودش شاهکار خلقت است. پس از متولد شدن دخترم و بعد از بیماری و درمان هایی که داشتم ، شروع کردم به آموزش نقاشی. به شاگردهایم می گفتم "شاهکار من دخترم است. اگر بتوانم دخترم را خوب بزرگ کنم و از لحظه لحظه بزرگ شدنش لذت ببرم به نظرم شاهکار کرده ام".
آدم مستقلی بودم. در شانزده سالگی خودم دنبال کارهایم برای تحصیل در آمریکا رفتم و برادر چهارده ساله ام را با خودم بردم. وقتی به پدرم گفتم، ماتش برد که چطور و کی این کار را کردی؟ چطور کارهای ترجمه ات را انجام دادی؟ چطور رفتی سفارت؟ کی وقت گرفتی؟ یعنی قابلیت های زیادی داشتم و همیشه می گفتم من می توانم. این استقلال در دوره درمان خیلی کمکم کرد.
از روز عمل چه تصویرهایی در خاطرت مانده؟
یادم هست متخصص بیهوشی به دکترم گفت بیمارت آرامش عجیبی دارد که تا حالا ندیده ام. انگار آماده رفتن شده. آن قدر خودم را آرام کرده بودم که حتی تپش قلب بالایی نداشتم. کاملا آرام بودم. به هوش که آمدم با صورت های محوی روبرو شدم. با چشم هایی پر از اشک. رئیس بیمارستان دکتر ابراهیمی اتاقم را کنار بخش نوزادان در نظر گرفته بود تا صدای گریه بچه ها را بشنوم. به قول خودش برای این که به زندگی برگردم.
از عوارض بعد از عمل بگو.
صبح بعد از عمل، من بلند شدم رفتم دست و صورتم را شستم و دوباره روی تخت دراز کشیدم. دکتر آمد. مادرم نمازش را خوانده و خوابیده بود. دکتر پرسید: کی تو را بلند کرده؟ گفتم: خودم. تعجب کرد و گفت حالا مژده خوبی بدهم. عمل خیلی خوبی بود. تمامش را برداشتیم. فقط یک قسمتی نزدیک تارهای صوتی ات بود که اگر برمی داشتیم صدایت عوض می شد. خودم هم فهمیده بودم صدایم تغییر کرده. تا سه ماه تا حدی مردانه شده بود. هرکسی زنگ می زد حالم را بپرسد خیال می کرد اشتباه گرفته و قطع می کرد. باید دست کم چهل روز می گذشت اما ید درمانی من بلافاصله شروع شد. گفتند باید بروی رادیو اکتیو. برایم توضیح نداده بودند که گردنم ورم می کند. آن قدرگردنم ورم کرده بود که داشت می ترکید و بخیه ها داشت می شکافت. این مساله خیلی اذیتم کرد. تکه هایی که مانده بود ید را جذب می کرد و منفجر می شد. بار اول که ایزوله شدم وصیتم را کردم و تا ته قضیه رفتم.
...و سختی های اتاق ایزوله؟
پروسه درمان هفت سالی طول کشید. شش ماه به شش ماه چک می شدم، ید می گرفتم و هر بار به اتاق ایزوله می رفتم. هر بار در و پنجره ها رویم قفل می شدند. بار اول می خواستم شیشه ها را بشکنم. توی آینه به خودم نگاه کردم. گلویم باد کرده و قیافه ام بهم ریخته بود. ترسیدم. غذا را از کانال هایی به ما می دادند. افراد وارد شده لباس های مخصوص می پوشیدند تا از اشعه دریافت شده در امان بمانند. یک هفته در بیمارستان و یک هفته در خانه. تا یک ماه فرزندم را نمی دیدم. هر شش ماه یک بار باید به اتاق ایزوله می رفتم. خیلی سخت بود. مادرم طبقه بالای خانه ما زندگی می کرد. دخترم می رفت روی تراس خانه مادرم و من می رفتم ته حیاط تا از دور نگاهش کنم. دخترم اسم این دیدارهای مان را گذاشته بود "ملاقات در بالکن". هیچ کس پا به اتاقم نمی گذاشت. حمید که غذا را در ظرف های یک بار مصرف می آورد. می گفتم دقت کند ظرف های غذای مرا در ظرف زباله های شهری نریزند تا احیانا کسی آلوده نشود. دوست نداشتم حرف بزنم. دوست نداشتم کسی به ملاقاتم بیاید.
آقای صدر، سابقه ترس شما از بیماری سرطان به خاطر چه بود؟
دخترش گفت:پدرم همیشه از سرطان حرف می زد. مادرش یعنی مادربزرگم که هرگز او را ندیدم به دلیل ابتلا به سرطان درگذشته بود. خواهر بزرگش یعنی عمه بزرگ من که او را هم هرگز ندیدم با ابتلا به همین بیماری جان داده بود. پدرم همیشه پارانویای سرطان داشت. خیلی چیزها را مراعات می کرد مثلا غذا نخوردن در ظروف پلاستیکی و البته خیلی چیزها را هم مراعات نمی کرد مثل سیگار کشیدن. پدرم 47 ساله بود که سرطان سراغش آمد. غده ای در کتف پشتش ظاهر شد. غده ای که بزرگ می شد و غول آسا. او دو بار تحت عمل جراهی قرار گرفت که یک بارش در لندن بود. مادرم برای حفظ او جان کند ولی پدر سرانجام پس از چهار سال مبارزه بی وقفه جان سپرد. آن چه بر مادرم در آن دوران با پنج فرزند بزرگ و کوچک گذشت همان قدر تکان دهنده بود که خود بیماری. خانه پر شده بود از داروها و قرص ها و عکس ها. بحث و جدا در باره شیمی درمانی و بیم و امید در باره رادیوتراپی ها همیشه همان اطراف بودند. همان دوران دختر عموی 22 ساله ام که تازه ازدواج کرده بود طی یک سال مغلوب سرطان شد. کمی بعدتر پسر عموی 27 ساله ام در آمریکا برابر سرطان تسلیم شد. می خواهم بگویم از سال هایکودکی واژه "سرطان" در خانه ما تکرار می شد و قربانی هایش را می گرفت. به همین دلیل همیشه فکر می کردم این بیماری خیلی زود سراغم می آید. همیشه تکرار می کردم حداکثر تا 35 سالگی زنده خواهم ماند. همین حالا هم انتظارش را می کشم ولی خب دختر عمو و پسر عمویم هرگز فرصتی که من داشته ام را نداشته اند. آنها به 30 سالگی هم نرسیده اند و من به 60 سالگی نزدیک شده ام. بنابراین نق نمی زنم. من در مقایسه با آنها آدم بسیار خوشبختی بوده ام.
چطور از بیماری همسرتان با خبر شدید؟
مثل همه سرطان ها با خواندن یک ورقه کاغذ. با خواندن نتایج یک آزمایش پزشکی. همسرم وارد شد و با ناباوری کاغذ لعنتی را به من داد و جمله پزشکش که گفته بود باید بلافاصله عمل شود را تکرار کرد. دخترمان کوچک بود و بلافاصله یاد خواهر کوچکم افتادم که هرگز نتوانست طعم عشق پدری را بچشد. آن لحظه به خودم گفتم بچه بدون مادر چگونه طعم واقعی زندگی و عشق ورزیدن را خواهد آموخت. عمیقا اعتقاد دارم عشق زاییده روح و حضور مادران است. به خودم گفتم خانواده کوچک مان چه زود از هم خواهد پاشید.
بیماری همسرتان چطور نگاه شما را به این بیماری و تبعاتش عوض کرد؟
او زنی قوی بود و زنی قوی هم هست. از او راز شکیبایی را آموختم. رمز صبر و ممارست را. با این وصف تصور نمی کنم اگر با سرطان روبرو شوم توانایی مبارزه از نوع سرسختانه او را خواهم داشت. به او نگاه می کنم و تحسینش می کنم. به او نگاه می کنم و می دانم بیماری که به خانواده مان حمله کرد و طی همه این سال ها با آزمایش دادن ها و کنترل کردن گلبول های سفید و قرمز و قرنطینه ها تا چه حد همدل تر و یکپارچه تر شدیم. این که حداقل سایر جنبه های زندگی را ساده تر گرفتیم. خوشبختانه زندگی از مرگ قوی تر است و شما را خواه ناخواه را به مبارزه می کشد. روز به روز و ماه به ماه و سال به سال. خاله ام همین چند ماه پیش مغلوب سرطان شد. همه می دانستیم وداع خواهد کرد. می دیدم شیمی درمانی ها چیزی از او باقی نگذاشته اند، با این وصف این که همه تا آخرین روز با آن سلول های سرطانی مبارزه کردند ستایشی از زندگی را به نمایش می گذاشت.
زندگی در کنار سرطان چقدر شبیه ذهنیاتی بود که داشتید؟
بیش و کم همان طور مثل سال های نوجوانی. در آن دوران مادرم شخصیت قوی موقعیت ایجاد شده درون خانواده بود و حالا هم همسرم آن شخصیت بشمار می رود. همیشه یک نفر قوی اهل مبارزه پیدا می شود تا بقیه را دنبال خودش بکشد. با این وصف مثل همیشه مرگ را همین نزدیکی ها می بینیم و اگر به صورت ناگهانی در قالب حادثه ای از راه برسد حیرت زده نخواهم شد.
واکنش ها به درگذشت حمیدرضا صدر

چند روز پیش، خانواده او از وخامت حال این چهره فرهنگی - ورزشی و توقف روند شیمی درمانی خبر داده بودند.
برزو ارجمند با انتشار عکسی در صفحه اینستاگرامش نوشت: انگشت شمارن آدمهایی که تاثیر شگرف بر زندگی دیگران میگذارن، با حرفاشون میتونی عاشق بشی، میتونی نگاهت به زندگی رو عوض کنی، میتونی سطح سوادت و بالا ببری و مهمتر از همه میتونی آدم تر زندگی کنی ، و تاثیر دکتر صدر اینگونه بود، پسوند آدم حسابی و عالیجناب برازنده اینگونه افراد است، عالیجناب دکتر حمیدرضا صدر جایتان همیشه در قلب ما سبز خواهد بود.
نگار جواهریان بازیگر سینما نیز با انتشار عکسی نوشت: خیلی متاسفم... حیف، حیف، حیف. آرزوی صبر میکنم برای مهرزاد و غزالهی نازنینم...
همچنین حبیب رضایی بازیگر سینما اینگونه اندوهش را بر زبان آورد: نشد… وقتی آمد…مرگ را میگویم، آنجا بودید، آقای دکتر نازنین و بیجانشین… نشد که بیشتر بمانید… یادم باشد هر زمان وقتش بود، در کنار صدها، این را هم بپرسم، از صاحب آسمان و زمین. غمگینم…بسیار و بسیار و بسیار… همین.
بهمن فرمان آرا کارگردان پیشکسوت سینما نیز در سوگ حمیدرضا صدر نوشت: یک دوست دیگر هم ما را تنها گذاشت... افسوس... .
احسان کرمی مجری سابق تلویزیون و بازیگر تئاتر هم درباره زنده یاد حمیدرضا صدر نوشت: رفیقم بود و عضوی از خانواده ام؛ همیشه در کنارم بود. همیشه یک مشاور و راهنمای بی نظیر. همیشه همراه من و خانواده ام. دکتر صدر نه فقط با سواد بلکه آگاه بود. نازنین به معنی واقعی… از شبی که فردایش برای آزمایش میرفت و از زمانی که آن جواب لعنتی آمد تا امروز دل من و همسرم آرام نداشت.
دلنوشته چهرههای هنری در سوگ حمیدرضا صدر؛ در صدر و بر صدر نشستی
صریح و مودب و بیغرض
مجید اسلامی منتقد سینما نیز نوشت: همیشه پیش از آن که فکر کنی اتفاق میافتد. حمید را با شور و شوق و اشتیاقش به یاد میآورم و با وقار و شرافتی که کمیاب است. پرانرژی و کمطاقت. صریح و مودب و بیغرض. با شیوهی حرف زدنی ویژه و بهیادماندنی (با جملههای کوتاه و بریده و حرکت دستها). سنتشکن بود و درعینحال اهل به جا آوردن آداب اجتماعی. خشمگین در قبال بیعدالتی و طرفدار جوانها. بیعقده (صفتی بسیار کمیاب) و سختکوش. حضورش در تحریریهی فیلم در سالهای دور برای ما جوانترها غنیمتی بود. او یک تکیهگاه بود، برای همهی دوستانش (که کم نبودند). و بعدتر در مجلهی ناکام «هفت» چهرهای بیجایگزین بود. با حمایتی همهجانبه. او یکی از مهمترین آدمهای زندگی من بود.
مریضیاش را از دور تعقیب کردم. مشابه مریضی برادرم بود و به خبرهای خوبی که گهگاه میرسید خوشبین نبودم. این مسیر را میشناختم که پر از رنج و تلخکامی بود. و تجسم او (با آن همه کمطاقتی) در چنین مسیر دشواری دردناک بود. برای همین پستهای اینستاگرامیاش (هر چه بود) مایهی دلگرمی بود (و کامنتهای معصومانهی طرفداران فوتبالیاش را که گهگاه طلبکارانه بود با ظرافت و بزرگواری جواب میداد). این ریسمانی بود سست برای آویختن به زندگی.
حمید، بعد از بیتا شباهنگ و عباس عبدی عزیز سومین عضو تحریریه «هفت» است که از دست میرود. او را در جلسهی یادبود بیتا به یاد میآورم. با همان وقار و مهربانی همیشگی و تاثری که به خاطر لطفی بود که به جوانترها داشت. کمتر پیش میآمد که فقط نظارهگر باشد. اما آن روز فقط گوشهای نشسته بود و هیچ نمیگفت. در سکوتی کمیاب و شاید پیشگویانه. زندگی گاهی به کابوس میماند.
کمتر کسی عمق اندوهتان را میدانست
مهدی یزدانیخرم داستان نویس نیز در سوگ حمیدرضا صدر متنی را منتشر کرد که در بخشی از آن آمده است: خانمها، آقایان سالهاست مینویسم و مرگهای بسیار دیدهام اما نمیتوانم برایتان وصف کنم شگفتی را که حمیدرضا صدر در من میساخت، پیچیدگی شخصیتش، و آن دانشی را که قصد داشت کتابهای بسیار بیشتر بنویسد با آن.
صدر بودید، در صدر و بر صدر نشستید. صدا بودید، صدایی که گفت «من حمیدرضا صدر هستم» و من از پشت گوشی قالب تُهی کردم. نویسندهی رویاسازِ مجلهی فیلم؟ آن جُستارنویس اعظم. دکتر نمیتوانم ذهننم را مرتب کنم. هی تصویرها در هم میپیچند. صدایتان و «اندوه»تان که کمتر کسی عمقش را میدانست؛ چون همیشه سرشارِ شور بودید. اندوهِ زمانه. اندوه برای زیبایی و البته رنجِ مردمتان که… شما دو سال خودتان را برای رفتن آماده کردید. من حالا این را مینویسم، مرگآگاهیتان جگر ما را سوزاند.
تیتربرتر این ضایعه را به جامعه ورزش و همسر این مرحوم تسلیت عرض می کند.
آنچه دیگران می خوانند:
گردآورنده: مهرداد شاهدنیا