تیتربرتر؛ فیلم با صحنهای از حضور دانشآموزان یک دبیرستان پسرانه آغاز میشود که کلمات معلوم و مجهول را پیاپی تکرار میکنند. علی بهاریان(میر سعید مولویان) ملقب به سهراب که نمایشنامهنویس موفق نبوده، اکنون مجبور به تدریس ادبیات در یکی از مدرسههای شهر شده و با سختگیریهایش تلاش میکند خودش را انسانی باسواد و موفق جلوه دهد و به بچهها امر و نهی کند؛ حال آن که بعد از سالها حتی مدرک تحصیلیاش را نگرفته که تحویل مدیر مدرسه بدهد و خودش را به نوعی نزد دیگران تثبیت کند.
سکانس افتتاحیه علاوه بر معرفی کلی کاراکتر اصلی به طور تلویحی به مخاطب نشان میدهد که حد فاصل میان واقعیت، خیال و ساختههای ذهنی و آرمانی یک شخصیتِ بلندپرواز به چه میزان قادر است سیر طبیعی زندگی را به ورطه خطر بیندازد.وقتی در این صحنه یکی از دانشآموزان دوستش را به دلیل دریافت منفیِ کلاسی لو میدهد، بهاریان هر دو نفر را از کلاس اخراج میکند. پیش از خروج پسران، معلم حواس بچهها را بر این نکته متمرکز میکند که هیچگاه نباید آدمفروشی کند و دوستش را بفروشد. این سکانس از نگاهی ارجاعی است به صحنه فاش شدن راز میان سهراب و همکلاسی قدیمیاش مریم سیفی(سارا بهرامی) که سالها پیش از سر شیطنت مکالمات خصوصیاش را در خوابگاه پسرانه پخش میکند و به نوعی موجب آبروریزی در دانشکده میشود.
مریم نیز با وانمود کردن آن که پس از تصادف دچار فراموشی شده است، زندگی کردن در همان شهر و مقابل روی دیگران که اغلب آنان آشنا هستند را برای خودش قابل تحمل میکند. صحنههایی که مریم و سهراب در حال قدم زدن کنار دریاچه به خاطرات گذشته رجوع میکنند، سهراب با سوءاستفاده از مشکل فراموشی مریم همهچیز را وارونه تعریف میکند اما مریم با وقوف کامل بر گفتههای این شخصیت اجازه میدهد که سهراب هر چه بیشتر شخصیت حقیقی خودش را به نمایش بگذارد تا شاید در موقعیتی دیگر او را در بزنگاهی گرفتار کند.
فیلم از این جهت نقبی میزند به مسأله آموزش در محل تحصیل و فرهنگ عمومی و تفاوت حل آن بین دو نسل مضطرب و خونسرد که ظاهرا فاصله چندانی با یکدیگر ندارند اما بهواقع اشتراک زیادی بین آنان به لحاظ رفتاری یافت نمیشود. به عنوان مثال سهراب با پیشینهای که از رفتارهای نسل قبلی دارد، پیش از ورود به هر مکانی یک جعبه شیرینی دستش میگیرد که به این طریق اظهار محبت و تشکر کند. این رفتار از ورود به کارخانه پدر مریم آغاز میشود و حتی به حضورش در پارتی شبانه خانه پدربزرگ یکی از دانشجویان فعلی رشته نمایش در دانشگاه تنکابن ختم میشود که حتی تعجب و تمسخر آنان را از بابت گرفتن این جعبه برمیانگیزد.
سکانس دلچسب فیلم نیز جایی است که سهراب مست و مدهوش در پارتی دوستان جوان تازه یافتهاش اقدام به خواندن تنها نمایشنامه دستنویس و منتشرنشدهاش که از نگاه خودش یک شاهکار به حساب آمده میکند و مهمانها برمیخیزند و برایش کف میزنند. آرزوی واقعی سهراب در همین سکانس محقق میشود و حتی فردای همان شب زمانی که از آناهیتا حقیقی بودن یا خیالی بودن آن اتفاقات را میپرسد و پاسخی مبهم دریافت میکند، همچنان بر واقعی بودن خوانش نمایشنامه و ماجراهای شب گذشته در ذهنش پافشاری میکند.
در حالت کلی روایت فیلم علاوه بر تصاویر بدیع، نوستالژیک و اندکی عاشقانه که به هر صورتی نوعی خاطرهبازی با احساسات گذشته و تأمل در چگونه زیستن انسان یا از دست دادن فرصتها است، هشداری ست بر مخاطرات واکنشهای آنی و هیجانات انسانی که طی دوران جوانی از آنان سر میزند؛ اتفاقاتی که فرصت جبران آنها اغلب در طول گذشت زمان از انسان دریغ میشود.
نویسنده: فاطمه فریدن